کارها نه چنانند که ما می پنداریم، مواظب پندار هایمان باشیم که پندار است و وهم و خیال اگر که فقط در بند ظواهر باشد و غافل از باطن.آری هر ظاهری را باطنی است ژرف و عمیق. سخن کوتاه که در پس پرده هایی از جنس غفلت که با رنگ و لعاب آویزان چشمان نابینایمان کرده ایم شوری است و غوغایی و دنیایی!

روستای زادگاه سید، سالها پیش:

شب است و دو برادر مهمان خانه سید هستند. دهان یکی از دو برادر به طور ناگهانی  از حالت طبیعی خارج و کج شده و به صورتی  غیر  عادی درآمده، به طوری که حرف زدن برایش خیلی سخت و حرفهایش نامفهوم است و مدتی است که نمی تواند چیزی بخورد و بیاشامد. قبل از دیار سید ،فرزند سید روبه برادر دیگر می گوید: «الان دیر وقت است ولی بهتره فردا ایشان را جهت معالجه پیش پزشکی در اهر ببرید.» ولی برادر آن بیمار نظر دیگری دارد: «من برادرم را جهت معالجه پیش سید آورده ام و از اینجا یا مرده اش را می برم یا زنده و سالمش را.»  سید سه راس گاو در طویله دارد ، رو به عروسش می کند و مشخصات یکی از آن گاوها را می دهد: «شیر آن گاو را جداگانه بدوش و قاطی شیرهای دیگر نکن و برایم بیاور.» وقتی شیر آن گاو را نزد سید می آورند ایشان دعایی بر شیر می خواند و بر آن فوت می کند. بعد کمی نان در آن ترید می کند، آنگاه قاشقی از آن را سمت بیمار می گیرد «بخور مشهدی، بخور مشهدی» ولی بیمار با آن وضعیت دهان، توان خوردن ندارد و همین طور نگاه می کند. سید باز تکرار می کند «گفتم بخور مشهدی» .چشمها همه نگران ست و منتظر.مرد بیمار همینطور هاج و واج نگاه می کند،ولی ناگهان دهان باز می کند «آقا من می گویم شما خودتان بخورید و الا من خودم می خورم» و مشغول خوردن می شود!

فردا صبح هر دو برادر در کمال صحت و سلامت ،دعاکنان و شکرگویان،راه روستای خود را در پیش می گیرند.

مطالب بیشتر در باره ی مرحوم حاج میر بیوک آقا(ره) در پست های قبلی