روستای زادگاه سید (خلیفه لو)، سال ها قبل:

 شب هنگام است و بجز صدای جیرجیرکها و نسیمی که لای شاخ و برگ درختان می وزد صدایی نیست. روستا در خواب است. ناگهان سید از خواب بیدار می شود. «گویی از خواب بیدارم کردند، هر چند نیاز به رفع حاجت نداشتم ولی انگار به من می گفتند که برای رفع حاجت برو بیرون. از خانه خارج شدم وناخودآگاه به سمتی رفتم که علفها را جمع کرده بودم. آنجا  که رسیدم دیدم یک نفر از همسایه ها آنجاست. گفتم اینجا چکار می کنی؟. گفت: آقا غلط کردم! به خاطر طمع کاری خواستم مقداری از این علفهای شما را ببرم! ولی هر چه زور زدم نتوانستم از زمین بلندشان کنم، مقداری از علفها را کنار گذاشتم ولی باز بقیه را نتوانستم بردارم، تا اینکه حالا خودم را هم نمی توانم حرکت بدهم و  بلند شوم . مدتی است که اینجا  این طور مانده ام ، انگار که به زمین چسبیده ایم!.

گفتم: "پاشو و علفها را هم با خود ببر." پاشد و برد.»

 

روستای زادگاه سید، وقتی دیگر:

امسال قحطی گندم است. به ندرت کسی پیدا می شود که گندم داشته باشد، آنها هم گندمشان خیلی کم است. همه نان جو می خورند. مردم روستا روزگار را به سختی می گذرانند. سید اندکی گندم دارد و لی فکر مردم او را آسوده نمی گذارد بخصوص آنهایی که نان جو را نیز به سختی پیدا می کنند. به طویله می رود و چند راس گاو میشی را که دارد خارج کرده و به روستایی دیگر می برد که در آنجا برنج  یافت می شود.  گاومیشها را داده و برنج می گیرد. از فردا دیگر سفره ای در خانه سید پهن است که مهمانانش افراد فقیر و نیازمند روستا هستند که هم خود از آن برنج می خورند و هم گاهی با خود به خانه نیز می برند.