یا حق

سلام بر شما ، خوشحالم که اینجایید و این مطالب را می خوانید.جریانی که می خواهم نقل کنم مربوط به زمان پس از مرگ سید بزرگوار مرحوم حاج میر بیوک آقا  است و راوی آن نیز خودم  هستم. یکی دو سال بعد از فوت سید،من به  عنوان مسافر  سوار پژویی شدم که از تبریز  به اهر  می رفت.بین راه مسافرها با راننده مشغول صحبت بودند و من هم ساکت  فقط گوش می دادم.مسافر جلویی گویا معمارو  پیمانکار بود و از اهالی یکی از روستاهای اطراف اهر. ایشان در مورد کارهایش صحبت می کرد  و از نحوه ی رفتارش با کارگران می گفت تا اینکهجریان جالبی نقل کرد که توجه منو به خودش جلب کرد . 

از اینجا به بعد را از زبان معمار نقل می کنم:

"چند وقت پیش که یک کار ساختمانی را(در تبریز یا اطراف تبریز) انجام می دادیم به یک آرماتور کار هم نیاز داشتیم  و طوری شده بود که نتونستم   فرد ماهری رو پیدا کنم یک روز  بای کاریباید  می آمدم اهر،صبح زود بود که رسیدم و با خودم گفتم  بهتره به قهوه خانه ای بروم و چایی بخورم تا بعدببینم که چیکار باید بکنم.البته تو این فکر هم بودم که اونجا بپرسم کهچطور میشه از اینجا یه نفر آرماتور کار پیدا کنم و ببرم سر کارم.از ماشین پیاده شدم و  وارد قهوه خانه ای شده و و مشغول خوردن چایی شدم .  در این بین متوجه شدم یکی خیلی گرفته و غمگین یک گوشه ای نشسته و و تو خودشه.سر صحبت را با او باز کردم   و بهتر دیدم که از او سراغ آرماتور کار را بگیرم . به همین خاطر پرسیدم مشهدی تو سراغ نداری کسی رو که آرماتور کار ماهری باشه؟تا این را پرسیدم انگار که جانی تازه یافته   با شور و شوق گفت :من آرماتور کارم!!من که هم متعجب بودم و هم خوشحال پرسیدم خوب پس چه بهتر! و در مورد دستمزدش با او صحبت کردم .دیدم دستمزدی که که او می خواهد کمتر از حد معمول است!بنابراین  گفتم :مشهدی با این دستمزدی که  گفتی معلوم میشه که یا اصلا آرماتورکار نیستی و یا اینکه خیلی وقته بیکاری  و الان دنبال کار می گردی!!! تا این را گفتم ،مرد با حالت بخصوصی گفت :حق با  شماست من مدتیه که بیکارم و  زندگیم را به سختی می گذرانم،به طوری که دیروز حتی برای نان خالی هم پولی نداشتم و خیلی ناراحت  بودم و دلم بدجوری گرفته بود  .هزار فکر جورواجور تو ذهنم بود.دیشب.یکدفعه گفتم که بهتره چیزی نذر مرحوم میر بیوک آقا کنم تا شاید خدا عنایتی کند.خلاصه  چیزی نذر کردم و  صبح امروز که آمدم اینجا شما مستقیم  آمدی سراغ منی که آرماتورکارم و سراغ آرماتور کار را گرفتی!!!خدا را  هزاران بار شکر!!!قربان جد سید بروم من!!!"

معمار ادامه داد:"من تا آن موقع اصلا اسم سیدی را که آن بنده ی خدا می گفت نشنیده بودم ولی به هرحال معلوم بود که سید بزرگواری بوده،و  خوشحال شدم که بالاخره  با سر کار رفتن آن مرد  هم مشکل او حل می شود و هم مشکل من، به همین خاطراو را سر کار بردم و   البته تو کارش هم ماهر بود."

(تاریخ دقیق  این جریان را تو یادداشتهایم دارم  ولی متاسفانه  نام معمار و آرماتورکار را یادداشت نکرده ام ،البته فکر کنم اسم روستایی که معمار اهل آنجاست را  دارم)