روستای زادگاه سید (خلیفه لو)، سالها قبل:

 بعد از درو کردن گندم اکنون هنگام آسیاب کردن آنها است. امروز قرار است گندمهای سید آسیاب شود. فردی نزد سید می رود و می خواهد که به سید در آسیاب کردن گندمش  کمک کند. سید قبول نمی کند، ولی او اصرار می کند. با اینکه سید اصلاً نمی خواهد کسی از او رنجیده خاطر شود ولی باز قبول نمی کند «برو، صلاح نیست تو کمک کنی». ولی او دست بردار نیست، عاقبت سید به او می گوید: «تو غسلی بر گردن داری، برو غسل کن و بیا!» مرد این بار با سکوتش تسلیم می شود.

 

باز روستایی دیگر، سالها پیش:

 فصل میوه است. درختان گیلاس و توت پر بار هستند ولی انبوه پرنده ها  (یی به نام محلی مرادقوشی) به درختها هجوم آورده اند و میوه ها را از بین می برند. سید تازه به روستا آمده. «آی آقا قربان جدت این پر نده ها خیلی ما را اذیت می کنند». سید به آرامی می گوید: «چیزی نیست که، می گویم خودشان بروند!» و رو به پر نده ها می گوید: «ای پرنده ها به حکم خدا بروید» و آن همه پرنده در مقابل چشمان شگفت زده مردم  میوه ها و باغ ها و روستایی ها را رها کرده و از آنجا دور می شوند .